گذری به کتابخانه جلال ستاری به مناسبت چهلمین روز درگذشتش
اتاقی پر از کتاب و کاغذ و جای خالی ستاری/ اسطورهای که کتابهایش نامیراست
چهل روز از درگذشت جلال ستاری، نویسنده، مترجم، پژوهشگر و اسطورهشناس میگذرد، به همین مناسبت گشتی در کتابخانه و اتاق کارش زدیم برای سپاس از همه کتابهایی که برایمان نوشت؛ کتابهایی که دریچهای به روی تاریخ، فرهنگ و اسطوره هستند و امروز مرجع و منبع مهمی برای محققان و دانشجویان.
سرم را بالا میگیرم و حالا قفسههای کتاب را میبینم که آمیزهای از تاریخ، هنر، اسطوره و... هستند؛ کتابهایی که جلال آنها را ورق زده تا از ریز و درشت و چرایی درهم تنیدگی ما و اسطورهها بنویسد و اسرار هویدا کند. گفتم زندگی؛ آن هم زندگیای که با کتاب، کاغذ و قلم گره خورده است. آرام آرام از کنار قفسههای کتاب گذر میکنم هرچند هنوز ذهنم میان عنوان کتابهاست اما باید با خانه آشنا شوم و بعد دوباره به همین قفسه برگردم؛ چند قدم که برمیدارم، صدای مصمم صاحبخانه مرا به خود میآورد: بفرمایید بنشینید؛ وقت برای تماشا هست! لبخند میزنم؛ لبخندی که سعی میکند از غریبگی برهد و با میزبان دمخورتر شود.
حالا درست زمانی مینشینم که کودک کنجکاو درونم، چندان تمایل به نشستن ندارد و چشمهایم بیقرار به سمت میز مستطیل شکل کوچکی میرود که چند قاب عکس روی آن خودنمایی میکند؛ قاب عکسهایی که حکایت از تاریخ یک زندگی دارند، کودکی ایستاده کنار پدر و خیره در قاب دوربین با یک قاب فلزی چشمگیر. چند قاب عکس دیگر هم هست که نمای دوری از زندگی جلال ستاری را از رشت نشان میدهد، مردی که سالها با سکوتی پرمتانت و بیحاشیه سعی کرد، فقط بنویسد و از اسطوره و افسانههای سرزمینی بگوید که هنوز هم در دل افسانهها نفس میکشد و عمیقا درگیر گذشته است.
شاید جلال ستاری قدر لحظه را خوب میدانست و با اینکه بدون هیچ دلیل درستی کنار گذاشته شد، لحظهای به این کنارگذاشتن اهمیت نداد و با قلمش کتابهای قابل تاملی نوشت تا نشان دهد هنوز هم میتواند تاثیرگذار باشد حتی اگر عدهای نخواهند که نامی از او باشد. حالا چند قاب عکس را به خوبی مرور کردم و به سمت لاله تقیان برمیگردم و دوباره لبخند میزنم لبخندی که کمتر نشانه غریبه بودن میدهد. میزبان ما را دعوت به نوشیدن چای میکند و من ماسکم را برمیدارم تا هم نفسی تازه کنم و هم چای را بنوشم.
فنجان چای را برمیدارم و به اطراف نگاه میکنم، روبهرویم چند قفسه کتاب دیگر است که این قفسهها به شدت جلال ستاری است، نیمی از آنچه که به نگارش درآورده است در کنار عکسها و مجسمههای ریز و کوچکی که در کنار کتابها دیده میشوند. نکته جالب عناوین کتابهای جدید در قفسه کتابخانه است، میدانم قرار بر این بود که از لاله تقیان سوالی نکنم و فقط مشاهداتم از کتابخانه و فضای کار جلال ستاری را بنویسم؛ اما اگر نپرسم انگار کار پیش نمیرود. درباره کتابها سوال میکنم و او با مکثی که گویی با تنفسی در گذشته همراه است، آرام آرام میگوید: «هر وقت پولی به دست میآورد، سریع میگفت برویم سراغ کتابفروشیهای جلوی دانشگاه تهران، بعد آنقدر کتاب میخریدیم تا دیگر پولی برایمان نمیماند.» بعد به سمت اتاق کار جلال میرود و ما هم پشت سرش وارد اتاق میشویم.
وقتی کنار درب اتاق میایستم، بغضی سمج به گلویم هجوم میآورد، اتاقی ساده و کوچک که چند قفسه کتاب، یک میز، ویلچر و چند تابلو در آن جای داده شده است، چه قدر کوچک و ساده!! چرا این اتاق ساده و کوچک اشک به چشمانم نشاند، مگر چه انتظاری داشتم؟ اینجا اتاق یک سیاستمدار نیست که مجلل و فریبنده باشد، اتاق یک نویسنده و روشنفکر است که ساعتها در پشت آن صندلی مینشست و در انبوه فیشها و کاغذهایش غرق میشد و ساعتها میخواند و قلم میزد و شاید بارها لبخند زده باشد و وقتی همسرش با یک لیوان قهوه یا چای به سراغش آمده و آن موقع فهمیده چه زمان زیادی را از دنیا و مافیها دور بوده است. هر چند لاله تقیان هم در این اتاق کارهای خودش را دارد؛ پژوهشهایی درباره تهران و نمایش.
من با بغض و اشکم درگیرم؛ در حالی که صدای چلیک چلیک دوربین عکاسی سکوت اتاق را بر هم میزند و مرا متوجه لاله خانم میکند؛ ساکت اما با ابهت خاصی یک گوشه ایستاده و دوربین عکاسی را نگاه میکند. شاید با خودش میگوید چرا باید این غریبهها خلوت جلال را به هم بزنند و همه زوایای اتاقی خاص را بکاوند؟ صدای زنگ تلفن او را از اتاق دور میکند و من از حرفهایش متوجه میشوم چقدر ناراحت است که چهلم همسرش در راه است؛ اما او نمیتواند آنطور که میخواهد برایش سوگواری کند و باید همه درد نبودن جلال را در اتاقی بریزد که تنها یک پنجره رو به بینهایت دارد و حالا آن اتاق هم در حال کندوکاو از سوی چند غریبه است!
واگویههایم را ناتمام میگذارم و توجهام به چند پوشه جلب میشود، عکاس میخواهد دستخط جلال را از درون انبوه فیشهایی که روی هم قرار دارند و حاصل سالها غور و قلم زدن نویسنده است، از نزدیک ببیند و در دوربینش ثبت کند؛ اما لاله خانم چندان تمایلی ندارد به بازکردن فیشهایی که مرتب در کاور چیده است. به عکاس اشاره میکنم تا اصرار نکند و خودم به سمت تابلوهای روی دیوار میروم. چند نشان از جمله لوح جایزه کتاب سال، نشان شوالیه اهدایی از فرانسه و عکسها و تابلوهایی روی دیوارهای اتاق نصب شدند.
در سمت راست کنار در اتاق روی یک قفسه چند شیء از جمله یک کلاه حصیری است، کلاه را برمیدارم و برانداز میکنم، لاله خانم تلفنش تمام شده و میآید کنارم و کلاه را نگاه میکند و میگوید مال جلال است. به فیشها و کتابها اشاره میکنم و میپرسم قرار است با آنها چه کار کنید؟ کمی مکث میکند و من فکر میکنم شاید نباید این سوال را میپرسیدم و سراغ پنجره میروم و از داخل اتاق ستاری حیاط را نگاه میکنم. لاله خانم میگوید سر فرصت فیشها را باز میکنم و کتابها هم قرار نیست، جایی بروند، همینجا میمانند، خودم از آنها برای پژوهشهایم استفاده میکنم.
از کنار پنجره برمیگردم تا به سالن برویم؛ دستی به ویلچر ستاری میکشم و با خودم فکر میکنم چهقدر در سخت بوده روی آن نشستن و با حسرت کتابها را نگاهکردن! توی ذهنم یک سوال را مرور میکنم و بعد میپرسم این اواخر دیگر نمیتوانست کار کند؟ این بار بدون مکث جواب میدهد نه، بعد از آن که سکته کرد و نیمی از بدنش دچار مشکل شد؛ اما درست دو هفته قبل از رفتنش توی حیاط بودیم؛ به چشمانش نگاه کردم و گفتم دلت میخواهد برویم پشت میزت و بنویسی؟ با تعجب نگاهم کرد و در حالی که بهسختی میتوانست چند کلمه با من حرف بزند، گفت: من که نمیتوانم بنویسم! من گفتم: تو بگو من مینویسم. ویلچرش را به اتاق بردم و خودم پشت میز نشستم و منتظر ماندم تا چیزی بگوید تا برایش بنویسم...
حال متوجه میشوم که چهقدر حرف زدن درباره جلال برایش دشوار است، انگار در همان لحظه مانده و من با خودم فکر میکنم ستاری در آخرین روزهای حیاتش چند کلمه با لاله حرف زده است؟ دوباره چشمهایم خیس شدند، به کنار قفسه کتابها برمیگردم و میگویم برخی کتابها چهقدر قدیمی هستند، حداقل متعلق به 40، 50 سال پیش. از اتاق جلال بیرون آمدم و قفسه کتابها را نگاه میکنم، اما ذهنم هنوز توی اتاق است و آخرین روزهای مردی که دهها کتاب برای ما به جا گذاشت و در سکوت درگذشت.
نظر شما